باقی برای تو

سیاه و خاکستری ها،غم ها و درد ها و تلخیها برای من..هرآنچه که ماند ، برای تو !

باقی برای تو

سیاه و خاکستری ها،غم ها و درد ها و تلخیها برای من..هرآنچه که ماند ، برای تو !

گرچه خشتی از تو را حتی به رویا هم ندارم...




جمعه هفته پیش برای من یکی از بهترین روزای امسال بود..یه روز پر از هیجان و انرژی و شادی .. از صب زود من و جورج رفتیم کوه و یه صبونه ی جانانه خوردیم بعد کلی گشت و گذار کردیم و خرید و یه ناهار نامبررر وان زدیم تو رگ خولاصه جاتون خالی خیلییییی خوش گذشت..

شب برگشتیم خونه یه کم که استراحت کردیم و چایی و کیک دسپخت جورج! هم صرف شد، من تو اطاقم نشستم روی تخت و سر فرصت خریدامونو نگاه می کردم... گفتم : من باورم نمیشه که تو اجازه دادی ماتیک و لاک قرمز بخرم باورم نمیشه خودت برام اون مانتو رو انتخواب کردی باورم نمیشه..راستی جورج تو که همیشه مخالف این رنگا بودی چی شده که اینا رو برام خریدی؟ همون طور که آماده میشد بخوابه چشماش پر شد و با یه بغضی که آتیشم میزد گفت : دلم میخواد این چن صباح که کنار همیم هیچ مخالفتی باهات نداشته باشم هر چی تو بخوای هر چی تو بگی دلم میخواد فقط خنده از رو لبات محو نشه میخوام آخرین تصویری که از تو تو ذهنم می مونه فقط شادی تو باشه..

همین جور گیج و مبهوت زل زده بودم بهش چشماشو بسته بود و آروم حرف میزد ، گفتم داری کبریت میزنی آخر شبی ؟ میخوای شبمونو خراب کنی؟ مگه میخوام برم بمیرم ؟ حالا که هیچی هنو معلوم نیس.. بغض کنی پامیشم میرما ! انگار نمیشنید چی میگم..گوشه ی چشمش خیس بود و گوشه ی لبش خنده! با دهن بسته آهنگ ِ این ترانه رو با یه حزنی زمزمه می کرد....انگار شمع داشت جلو چشمم آب می شد.. حس میکردم داره پیر میشه می فهمی داشت جلو چشمم پیر می شد....!


نظرات 1 + ارسال نظر
آناهیتا 12 مهر 1391 ساعت 07:09 ب.ظ

چرا با آدم اینطوری میکنی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد