باقی برای تو

سیاه و خاکستری ها،غم ها و درد ها و تلخیها برای من..هرآنچه که ماند ، برای تو !

باقی برای تو

سیاه و خاکستری ها،غم ها و درد ها و تلخیها برای من..هرآنچه که ماند ، برای تو !

این دله تنگم..




دلتنگی .. عین جای شکستگی روی عینک آدمه،هر جا رو نگاه می کنی می بینیش !!



دلبر کُشون !



(عاشق و معشوق بودن)  مهارتی است برای خودش.باید گاهی سکوت کنی. بگذاری عاشق ات باشد. بگوید:« دوستت دارم.» بگوید:«خانومی...» بگوید: « روی چشم های من باش» و تو فقط نگاهش کنی. با همه‌ی وجودت بشنوی...با ولع بنوشی...مثل زنی باشی که دارد بارور می‌شود... و بار می‌گیرد.

گاهی باید لذت ببری از دیده شدن. بلد باشی چطور راه بروی...بدانی نگاهت می کند،به روی خودت بیاوری، نرم راه بروی...معشوقانه راه بروی. معشوقانه موهایت را بالای سرت ببری و جمع کنی. معشوقانه سرت را برگردانی... معشوقانه انگشتت را بکشی روی برجستگی رگهای دستش!

گاهی باید بفهمی. و به رویش بیاوری این فهمیدن ات را. بپرسی چرا نفس عمیقِ غم گین می کشد وقتی قول می دهی زادروزِ بعدی اش، کنارش باشی. یا وقتی نمی گوید، غم دارد و نمی گوید. باید بگویی: « قربان غم عمیق ات بروم ...»!!!

گاهی باید بفهمد که فهمیده ای فهمیدن اش را. و لذت بردن اش را. و لذت بردن ات را.گاهی حتی باید نفهمی. مثل همیشه ها که تنها بوده ای، زور نزنی که بفهمی. خودت را رها کنی و بسپاری دستش...تا بفهماند. تا کیف کند. تا مرد باشد.

گاهی باید بخواهی اش. بگویی:« تو مردِ منی». یکجوری بخواهی اش که بانو بمانی. که بلند بمانی. که عزیز بمانی. «عزت» را می گویم ها...حواست باشد.گاهی باید بگویی:« من را بخواه» و او هم باید بخواهدت.می خواهدت..و بخواهی اش !

گاهی باید بلد باشی با چشم ساعتها با او حرف بزنی و او با چشم قربان صدقه ات بشود و تو بغضی که می شوی گریه نکنی و او بگوید اگر گریه کنی من دق می کنم و تو قورت بدهی و قورت بدهی و...

گاهی باید سفت و سخت و مغرور باشی گاهی باید موم باشی! گاهی باید موهات نصف صورتت را بگیرد تا او عطشت را داشته باشد ، گاهی باید از تو دور باشد که عزیزترت شود...!


گاهی باید یک تیپ توووپ بزنی و دلبرانه و بی اطلاع به سالن کنفرانسش بروی ،

رو برویش بین جمعیت بنشینی و شککککه اش کنی طوری که رشته ی کلام از ذهنش پاره بشود و از بین n نفر زل بزند به چشمهات و محوت شود و s بدهد که:

mikoshamet divoneeeeee jooooonammmm 

 

ملوان زبل !


اون روز بعد از اینکه از سر کار برگشتم طبق معمول سر خیابون فلان ! منتظر جورج وایساده بودم.

هوا خیلی گرم بود به زور خودمو زیر سایه ی نصفه و نیمه ی یه درخت قایم می کردم که یه کم از گرما در امان بمونم! با پاهام میوه های کاجی که روی زمین افتاده بودو اروم شوت می کردم تو باغچه که یهو صدای ترمز ماشینشو شنیدم دیدم بعله خودشون تشیف دارن!

با اون رخش سرمه ای درست جلوی پاهام ترمز کرد. از ماشین پیاده شد عینکو از چشمش برداشت اومد کنارم باهام دست داد و روبوسی کردو خسته نباشی عزیزمش رو هم گفتو در ماشینو باز کرد گفت بشین عزیزم.

منم انگار اولین باره که این حرکات رو ازش می بینم مات و متحیر نشستم تو ماشینو زل زدم بهش میگه: چیه چیزی شده ؟! میگم: نه نه...بریم خیلی گرممه..کولرو تا آخرین درجه زیاد می کنه و راه می افته.

تا رسیدیم یه دوش گرفتم ولو شدم رو کاناپه و سریال عشق ممنوعو می بینم.. اعصابم از رفتارا و عشوه خرکیای ثمر خورد شده.. زیر لب فوشش میدم.. یهو با یه سینی که توش دوتا لیوان آب طالبیه جلوم ظاهر میشه و میگه: حرص نخور برا پوستت بده و قاه قاه می خنده... چپ چپ نگاش می کنم و میگم: ینی تو از این رفتاراش لجت نمی گیره ؟! میگه چرا خب اما زیاد تو بهرش نمی رم.. بعد به زور خودشو کنارمن جا می کنه و میگه اینم یه آب طالبی خنک خنک نامممبر وان همراه با یه دنیا ارادت خدمت خانوم گلم.. میگم : دستت درد نکنه زحمت کشیدی عزیزم اما فکر می کنم یه چیزیش کمه بذار برم بیارم...میگه: حالا تو اول امتحان کن بعد بگو یه چیش کمه!!

یه قلوپ خوردم بعد انگار که مست کرده باشم یهو قش می کنم تو بقلش... میگم آخه تو از کجا میدونستی من دوست دارم وقتی آب طالبی می خورم دونه های شکر رو زیر دندونم حس کنم ؟ هوم؟!! یه خنده ی شیطونی از ته  دل می کنه و انگار که تو یه نبرد سخت پیروز میدون شده باشه بلند بلند میگه : هیپ هیپ هورااااااا...هیپ هیپ هورااااااااااااا...


 پی نمیدونم نوشت : نمیدونم این نکات ریز و ظریف و دختر کُشو! که بلده بذارم به حساب زرنگیش یا عاشق پیشه بودنش...می ترسم....


خوبم آخه فرصتی نیست!


حرفها دارم برای گفتن اما حوصله ی بیان کردنش خیلیاشو رو ندارم...

این روزا یه حال عجیبی دارم نمیدونم چرا حس میکنم فرصتی ندارم. فرصتی برای زنده بودن فرصتی برای عاشقی. فرصتی برای تفریح.فرصتی برای نفرت داشتن!  فرصتی برای زندگی کردن. حوصله ندارم تردید کنم!! آره حوصله ی شک کردن به آدما و تردید داشتن برای انجام هیچ کاری رو ندارم. نمیگم میخوام دیوونه بازی دربیارم نه نمی خوام کارایی کنم که بعدا پشیمون بشم اما دلم می خواد خالی باشم ..سبک باشم..بی خیال..از هر فرصتی برای شادی کردن استفاده می کنم...تا می بینم شادیای کاذب دارن بهم حمله می کنن افسار خوش خیالی هامو می کشم! نمیذارم رم کنن وحشی بشن و از کنترلم خارج بشن. همه چی تهت نظر و کنترل منه...زیاد از حد نمی خندم یعنی از ته تهای دلم برا چیزی یا شخصی یا اتفاق خوبی ذوق نمی کنم. زیاد از حد غمگین نمیشم حوصله ی غم خوردن رو ندارم. مگه تا حالا کی به خاطر این غما ازم تقدیر و تشکر به عمل آورده؟!والااا به غرعان !!


این روزا به مرگ مثل یه فرشته فکر میکنم فرشته ی زیبایی که دو تا بال بلوری داره و خیلی مهربونه..کلا ترس از مرگ تو وجودم مرده!!


دلخوشم به رفیقام به اونایی که دلی ترن صاف ترن در دسترس ترن بی شیله پیله ترن...دلخوشم به اونایی که قضاوتم نمی کنن گور بابای اون کسی که به صداقتم شک داره گور بابای همه ی اونایی که منو چسبوندن به سینه کش دیواره قضاوت. گور بابای همه ی اونایی که وجودمو فکرمو خرجشون کردم.


روحیه ام عالیه هر روز صبح با یه دم و باز دم عمیق بغضای شب قبلو نابود می کنم و با روحیه ی عالی روزمو شروع می کنم با امید با نشاط با جیب خالی با صورت سرخ حتی !!


دیگه هیچ کس نمی تونه دلمو بشکنه ینی اجازه نمیدم کسی دلمو بشکنه گه می خوره کسی وارد محدوده ی احساسات نابم بشه و اونو به لجن بکشه !

گه می خوره هر کس بخواد عشق کریستالی و شفافمو زیر پای غروش له کنه خونش گردن خودشه. مثل قبل همه کس و همه چی تو اولویت بندی من قرار دارن اونایی که زلال ترن اول جدول اونایی که امید بهم میدن اول جدول اونایی که شیشه خورده دارن برن ته صف شاید یه روزی نوبت به اونا هم رسید!

دیگه سخت نمی گیرم هیچی رو سخت نمی گیرم میگذرم از همه چی و همه کس چون فرصتی نیست ایمان آوردم که اعتباری به این زندگی نیست.


پی خواهش نوشت : خدای عزیز آماده ام برای رسیدن به تو آماده ام شاید یک روز یا یک ماه یا یک سال فرصت داشته باشم..هر چند هر چه از دوست رسد نیکوست اما خواهش می کنم بذار راحت بیام تو آغوشت..